نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات دهه 60
قسمت نخست خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
شاگرد شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «دو صفت برجسته‌اش؛ یکی تقوا و دیگری حسن خلق بود. با حسن خلقش همه را جذب می‌کرد. در مدرسه علوی معلم زیاد بود؛ ولی زنگ تفریح داخل حیاط مدرسه بچه‌ها دور او جمع می‌شدند.»
کد خبر: ۵۷۱۸۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۹

قسمت دوم خاطرات شهید «حسین نوچه‌ناسار»
مادر شهید «حسین نوچه‌ناسار» نقل می‌کند: «مرا بوسید و به طرف در رفت. خواستم برای بدرقه تا پای ماشین بروم که مانع شد. طبق معمول خواستم از زیر قرآن ردّش کنم. قرآن را گرفت، بوسید و به من برگرداند. همیشه می‌گفت: اسمم رو حسین گذاشتین، مسئولیتم سنگین‌تر شده.»
کد خبر: ۵۷۱۸۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۸

قسمت چهارم خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»
مادر شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «خواب دیدم سمنان در خانه خودم هستم. امام خمینی(ره) آمد و مرا با نام می‌خواند و از من دلجویی می‌کرد. با خودم گفتم: امام من رو از کجا می‌شناسه؟ در همین حال دیدم سری نورانی بین زمین و آسمان است.»
کد خبر: ۵۷۱۴۵۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۲

قسمت سوم خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»
برادر شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «بار‌ها می‌گفت: دوری از امام خمینی، دوری از امام زمانه و دوری از امام زمان، دوری از اسلامه.»
کد خبر: ۵۷۱۴۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۱

قسمت دوم خاطرات شهید «مسعود شحنه»
مادر شهید «مسعود شحنه» نقل می‌کند: «گفت: مادر! اگر قراره برم توی همون راهی که داداش مجید رفت، پس لباس‌هاش رو بده بپوشم! لباس مجید و کوله‌پشتی او را گرفت. مسعود، مجید دیگری شد.»
کد خبر: ۵۷۱۳۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۱

دوست شهید «محمدعلی قدس» نقل می‌کند: «نزدیک مسجد محل که رسیدم، حجله‌ای توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم: این دفعه این آدم خوش‌شانس کیه که شهادت نصیبش شد؟ جلوتر رفتم. عکس محمدعلی بود.»
کد خبر: ۵۷۰۲۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۲

پدر شهید «عبدالرضا مرامی» نقل می‌کند: «از دوستانش پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفتند: امروز نوبت چند نفر دیگه از خانواده شهداست؛ باید به اون‌ها سر بزنیم. خندیدم و گفتم: کمی هم به فکر ما باشین! کی به ما سر می‌زنه؟ عبدالرضا گفت: قربونتون برم! هر چیزی به وقتش!»
کد خبر: ۵۷۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۲

خواهر شهید «محمدتقی اعرابیان» نقل می‌کند: «مادرم با نقل و شیرینی آمد. سرش می‌ریخت و می‌گفت: خدا رو شکر! خدا داد و خدا گرفت. اشک می‌ریختم و به این پیرزن و پیرمرد نگاه می‌کردم. توی دل گفتم: یا امام زمان! سرباز تو بود، سپردمش به خودت.»
کد خبر: ۵۶۹۲۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۷

قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌اکبر برهانی»
مادر شهید «علی‌اکبر برهانی» نقل می‌کند: «دیدار آخر را از من دریغ نکرد. از پیشانی به بالا، سرش متلاشی شده بود. آخرین بوسه را بر گونه‌هایش زدم و گفتم: دیدارمون به قیامت.»
کد خبر: ۵۶۸۲۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۶